پریساپریسا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

تقدیم به پریسای عزیز

با دیدن روی ماهت روزم ساخته میشه....

فصل 27 : روز پدر و تولد

   سلام اول به همه ی باباهای مهربون و تبریک روز پدر بعد هم به همه ی دوستان گلم بعد هم به خوشکل خانم خودم پریسا ی عزیزم رسیدیم به 10 / 3  و گفتن خبر . البته قبل از اون:                                             تولد حضرت علی (ع) و روز پدر مبارک                        &nb...
10 خرداد 1391
2926 0 113 ادامه مطلب

فصل 26 : پریسا خانمممممم

  سلام         سلام             سلام راستش نمیدونستم چی بنویسم. ولی خودم هم از ننوشتن خسته شدم . دیگه با این هوا مجبور به خونه نشینی هستیم و دوباره روز مرگی های خسته کننده شروع شده... حالا شروع کردم به نوشتن ببینم چی درمیاد....... اول از مهمانی روز جمعه..... گفتم که قرار شد جمعه نهارمونو ببریم خونه مامان جون (مامانم) البته دایی حسین و بچه ها هم دعوت کردم . خوب بود و خوش گذشت . خدا رو شکر پریسا راضی بود و با یاسین و ستایش حسابی بازی کرد . ولی بعد از ظهر کمی اذیتم کرد چون حاضر نمیشد بخوابه.و چشم از مامان جون بر نم...
3 خرداد 1391
1894 0 195 ادامه مطلب

فصل 25:مهمانی و باز هم پریسا جوووووووووون

سلام..... مدتی بود تصمیم داشتم به یکی ، دوتا از دوستان که قبلا" با هم همکار بودیم سر بزنم. ولی فرصت نمیشد. تا اینکه روز سه شنبه با اطلاع قبلی خونه ی سارا جون، خودمونو مهمون کردیم.و از ساعت 10 صبح هم رفتیم اونجا . آخه مجبور بودیم . چون هم خونشونو بلد نبودم وهم باید با  بابایی میرفتیم. به سارا گفتم من زود میام. اون هم گفت چه بهتر... خلاصه از همون اول صبح که رسیدیم پریسا خانم با آقا احسان (پسر سارا که 2 سال و نیمشه) شروع کردن به شیطنت و بازی.... زیاد با هم رابطه خوبی بر قرار نکردن. نفهمیدم علتش چی بود. آخه هر دوتا یکی یه دونه و کمی هم ناز دونه...... نمیدونستم کودومشونو آروم کنم. البته گاهی با هم به تفاهم میرس...
28 ارديبهشت 1391
1300 0 133 ادامه مطلب

فصل بیست و چهارم:روز مادر و پریسا خانم

سلام این دفعه کمی زودتر اومدیم. قبل ازهر چیز مجددا" روز مادر مبارک    امروز جمعه بود و قرار بود که تولد بابایی و دایی ابراهیم و جشن روز مادر در یک مراسم خونه مامان جون. برگذار بشه. ولی متاسفانه از دیشب حال بابایی بد شد و من نتونستم برای تدارک به کمک مامان جون برم. دست مامانم درد نکنه که دست تنها البته با کمک دایی ابراهیم تمام کار ها رو انجام دادن. ما که نمیخواستیم بریم ولی عصر که شد همه زنگ زدن که باید بیایید. ما هم دیگه رفتیم هر چند حال بابایی خوب نبود........ خلاصه جای همه خالی بود. خاله معصومه. و دایی ها و خاله مینا همه اونجا بودن. یه جشن کوچولو گرفتیم. و کادوهای تولد و روز مادر داده...
23 ارديبهشت 1391

فصل بیست و سوم: تولدانه

سلامی به گرمی هوای شهرمون به همه ی دوستان عزیز و مخصوصا" پریسا خانم خودم.... و این بار به همسر عزیزم....                                            همسر عزیزم....حسین جان.........تولدت مبارک روز تولد تو میلاد عشق پاکه                                  &...
19 ارديبهشت 1391

فصل بیست و دوم: سفر نامه پریسا

سلامی گرم به دوستان همیشه همراه و........پریسا خانم گل جای همه ی دوستان عزیزم خالی بود. به جز بیماری پریسا ،همه چیز خوب بود و خیلی خوش گذشت. روز شنبه ساعت 9 صبح 4 نفری یعنی با عمه بهاره ، به سمت اصفهان حرکت کردیم و بعد از چند توقف بین راه ، ساعت 7 عصر به مقصد رسیدیم. یکسره به دانشگاه و دنبال عمو احسان رفتیم(که اونجا درس میخونن. دکترای ادبیات) .و چون هنوز فرصت داشتیم و با وجود بارش بارون و هوای نسبتا" سرد به بازار و دیدن سی و سه پل رفتیم.و بعد از خوردن شام به سویت عمو احسان..... هوای اصفهان دقیقا" مثل هوای بهمن ماه اینجا بود هوا خیلی خنک و خوب بود. روز چهار شنبه بعد از اماده کردن نهار به باغ پرنده ها رفتیم و تا ...
12 ارديبهشت 1391