فصل 25:مهمانی و باز هم پریسا جوووووووووون
سلام.....
مدتی بود تصمیم داشتم به یکی ، دوتا از دوستان که قبلا" با هم همکار بودیم سر بزنم. ولی فرصت نمیشد.
تا اینکه روز سه شنبه با اطلاع قبلی خونه ی سارا جون، خودمونو مهمون کردیم.و از ساعت 10 صبح هم رفتیم اونجا. آخه مجبور بودیم . چون هم خونشونو بلد نبودم وهم باید با بابایی میرفتیم. به سارا گفتم من زود میام. اون هم گفت چه بهتر...
خلاصه از همون اول صبح که رسیدیم پریسا خانم با آقا احسان (پسر سارا که 2 سال و نیمشه) شروع کردن به شیطنت و بازی....
زیاد با هم رابطه خوبی بر قرار نکردن. نفهمیدم علتش چی بود. آخه هر دوتا یکی یه دونه و کمی هم ناز دونه......
نمیدونستم کودومشونو آروم کنم. البته گاهی با هم به تفاهم میرسیدن ولی در کل رابطه حسنه نبود.
بعد از خوردن نهار نزدیک 1 ساعتی هر دوتا شون بیهوش شدن از خستگی و تازه من و سارا همدیگه رو دیدیم و چند کلمه حرف زدیم.
ساعت 5 نیم عصر هم بابا یی اومد دنبالمون. در کل خوش گذشت. جای دوستان خالی بود.
این هم پریسا خانم و آقا احسان که اصلا" نذاشتن یه عکس درست ازشون بگیرم....
و اما پریسا خانم......
چند روزه یاد گرفته (حالا از کجا ؟ خدا میدونه....) وقتی میخواد خودشو برامون لوس کنه یا چیزی میخواد... میره جلو آیینه قدی که گوشه ی سالونه . و با صدای بلند شروع میکنه به مثلا" گریه کردن ولی بدون اشک....
باید صداش کنم. نوازشش کنم و کلی منت کشی که ببینم خانمی دلش چی میخواد. قربون ناز کردنت بره مامانی...
راه میفته میاد دنبالم. هر چی دم دستش میاد نشونم میده و میگه ای چیه؟؟؟
و من هم اسم اون وسیله یا هرچیزی که هست رو بهش میگم و پریسا هم همونو با زبون خودش چند بار تکرار میکه.
مثلا" میخواستم قطره آهن بهش بدم. ای چیه؟ قطره چکون.
پریسا= قطه قطو..........
یا رفته کشو وسایل اشپز خونه رو باز کرده و یکی یکی وسایلو در میاره و.....ای چیه.......
وقتی از بیرون میایم یا جایی میریم . اول دم در میشینه و خودش کفشاشو در میاره. هیچ وقت با کفش وارد نمیشه.....
وقتی چیزی ازدست مون میگره حتما" میگه مسی (مرسی)....
فردا یعنی جمعه قراره مامان جون رو دعوت کنیم ولی چون مامان جون پاهاش درد میکنه ،تصمیم گرفیم ما غذا رو آماده و به خونه مامان جون( مامانم) بریم.
پریسا که عاشق مامان جونه. حتما" فردا کلی بهش خوش میگذره.ایشالله....