اولین پست سال 1392
سلام سلام سلام
سال نو مبارک . ایشالله سال خوبی رو شروع کرده باشید.
من پریسا هستم. مامانم اینقد سرش شلوغ بود که فرصت نمیکرد سری به دفتر خاطراتم بزنه ، من هم دست به کار شدم تا خاطرات این مدت که از سال جدید گذشته رو بنویسم.
ماما ملم خیلی کار داره . از مهمان داری تا نامزدی عمه و بعدش هم تولد نی نی خاله معصومه که از شیملش اومد بیرون....
تازه بعدش هم خودش مریض شد.همش میگفت سرم درد میکنه میرفتم سرشو ناز کنم میگفت نیا نزدیکم گلوم درد میکنه و تو هم اوف میشی.. ولی من به حرفش گوش ندادم و رفتم بوسش کردم و بهش گفتم عشقم دوستت دارم.بعدش هم ماما ملم گفت حالا خوبه تو هم مریض شدی؟ حالا من چکار کنم؟ولی من نفهمیدم ربط این دوتا چی بود ؟؟؟
مامانی برای عید یه سفره ی هفت سین خوشکل برام درست کرد. وقتی درستش میکرد من خواب بودم وقتی بیدار شدم ماماملم منو برد تا سفره رو ببینم. وقتی دیدمش کلی خوشحال شدم البته اول نگاش کردم و به مامانی گفتم : آفرین پسرم. خوشل شده...
این هم سفره ی ما:
این هم پریسا خانم یعنی خودم کنار سفره. مامانی کلی ازم عکس گرفت من هم خیلی خوشم اومد کلی باهاش همکاری کردم مامانی هم کلی بوسم کرد:
این چند تا عکس هم از نمای اطراف سفره. چون خیلی خوشل بود گذاشتم تا دوستام هم ببینن
این سبزه خیلی خوشل بود من دوسش داشتم.
این هم ماهی های سفره چند شب قبل از عید ماما ملم برام خرید من کلی خوشحال شدم از بازار تا خونه 2 بار پلاستیکش از دستم افتاد ولی ماهی ها چیزیشون نشد
2 روز بعد از عید هم از خواب که بیدار شدم دیدم ماهی ها نیستن . به ماما ملم گفتم پس ماهیها کوووووو؟؟؟؟
ماما ملم گفت دلشون برای مامانشون تنگ شده بود من هم انداختمشون داخل اون آب بزرگه تا برن پیش مامانشون. حالا بابایی گفته میبرم نشونت میدم . ولی نمیدونم کدوم آب رو میگن و کجاست؟؟؟
و این ها هم تخم مرغ های رنگی . طفلی ماما ملم خیلی خسته شد چون همشونو سر پا پشت اپن رنگ کرد. بهش گفتم بده من هم رنگ کنم ولی فقط بهم مداد رنگی داد با کاغذ . گفت تخم مرغ ها رو میشکونی.ولی من گفتم مراقب هستم . بهش گفتم خواهش میکنم بده من. ولی ماما ملم قبول نکرد
این جا هم همه داشتیم به تلویزیون نگاه میکردم یه هووو یه اقاهه گفت سال 1392 و یه صدای بلند اومد بعد مامان و بابا گفتن عید شما مبارک.
من هم رفتم با بابا و مامان رو بوسی کردم و گفتم عید شما مبارک پسرم
بعدش هم لباس عید پوشیدم و با مامان و بابا رفتیم خونه ی مامان جون و اونجا هم به همه ی دایی ها و خاله و مامان جون عید مبارکی گفتم و بعد نهار خوردیم. من که بیشترش با بچه های دایی و خاله داشتم بازی میکردم.
2 روز بعدش هم عموی بابایی با خانوادشون از تهران اومدن و من هم کلی با دانیال پسر عموم و سپهر نوه ی عمو بازی کردم. خیلی هم بهم خوش گذشت. این هم عکسمون. اینجا 10 تا دوربین داشت ازمون عکس میگرفت برای همین هر کدوم به یه سمت نگاه میکنیم. این لباس خوشله رو هم عموی بابایی برام عیدی آوردن:
فرداش هم ماما ملم همه رو نهار مهمون کرد بعد از نهار زن عمو ایران گفت میخوام یه چیزی بدم به پریسا بعد هم اینو کردن تنم: 20 تا دوربین داشت ازم عکس میگرفت من هم کلی خجالت کشیدم نمیدونستم کجا فرار کنم.
و روز شنبه هم که همه کار داشتن. همه داشتن تند تند کار میکردم. بعد مامانی گفت امروز نامزدی عمه بهاره هستش.
ما بچه ها رو فرستادن طبقه ی بالا ولی بعد صدامون کردن تا عکس بگیریم. یه اقایی کنار عمه بود که من ازش خجالت کشیدم. اما عمه بغلم کرد تا عکس بگیریم.
مامان گفت فقط اجازه داریم این عکسو نشون بدیم:
فردای اون روز یعنی یکشنبه هم که مامانی منو سپرد دست عمه بهاره و خودش نمیدونم کجا رفت . بعدش هم زن دایی زهرا اومد منو برد خونشون. گفت خاله معصومه رفته نی نی بیاره ماما ملم هم رفته پیشش . من هم باید برم خونه ی دایی. تا فرداش خونه ی دایی بودم. بعد رفتم خونه ی خاله معصومه و دیدم یه نی نی خوشل اومده خونه ی خاله. مامانی هم اونجا بود بغلم کرد و کلی بوسم کرد گفت دلم برات تنگ شده بود.
من هم گریه کردم گفتم مامانی دلش برام تنگ شده بود.بعد هم رفتم نی نی خاله معصومه رو که از شیملش اومده بود دیدم. اسمشو گذاشتن امین کوچولو خیلی هم نازه. میخواستم ببرم خونمون اما مامانی گفت نمیشه. آخه چرا نمیشه؟؟
این جا من هم بودم
خب این خبرای این چند روز.....
آهان راستی قبل از عید هم با مامان و بابا و عمو ها رفتیم چهار شنبه سوری خیلی سرد بود ولی خیلی خوش گذشت. با ماما ن و بابا و دایی ابراهیم که باهامون بود و عمو حسن چنددددد بار از رو آتیش پریدم. خیلی کیف داشت.
ماما ملم میگفت سال قبل هم اینجا اومدیم ولی من یادم نیست. بعدش کلی آهنگ بود و کلی نی نای نای هم بود. من هم نی نای نای کردم.خیل خوش گذشت.
قبل از این که عید بشه مامانی داشت کار میکرد گفتم مامان چکار میکنی؟ مامانی گفت دارم تمیز کاری میکنم چون داره عید میشه و بهار میاد.من که نفهمیدم چی گفت ولی رفتم یه روز نامه برداشتم با شیشه شور و میخواستم دیوارو که ماژیکی کرده بودم تمیز کنم. مامان هم این شکلی شد
بهش گفتم من هم میخوام تمیز کاری کنم .ولی مامانی عصبانی شد ..آخه چرا؟
میرم تو اشپز خونه و به مامان میگم میخوام کمکت کنم. لطفا بذار ظرف بشورم. بعد مامان ملاقه از دستم میگیره من کاسه برمیدارم. مامان کاسه میگیره من قاشق بر میدارم.مامان میگه اییییی خددددددااااااا از دست این دختر من هم میگم ایییییی کدا از دست ای دختر
راستی مامانی گفت تولد یکی از دوستامه. فکر کنم اسمش محمد هستش.
من از طرف مامانم به مامان محمد تبریک میگم. خاله مینا تولد محمد مبارک باشه.
تولد تولد تولدت مبارک. بیا شمع ها رو فوت کن تا 100 سال زنده باشی
چند روز قبل داشتم با عروسکای جدیدم پت و مت بازی میکردم. دیدم طفلکی ها سردشون شده لباس کردم تنشون ماما ملم اومد دید کلی خندید و ازشون عکس گرفت این هم عکسشون:
و این هم عکس آخری از خودم که مامانی ازم گرفت. این روسری رو تازه برام گرفته خیلی هم دوستش دارم.
فکر کنم پستم خیلی طولانی شد. فعلا برای این دفعه کافیه.
مامانی داره تند تند کاراشو میکنه هی غذا درست میکنه میذاره داخل سبد میگه جمعه میخواهیم بریم یه جای خوب. من نمیدونم کجاست. فعلا برم بخوابم تا فردا خواب نمونم.
خداحافظ دوستای گلم.
جمعه 9 / 1 / 1392 ساعت ٥٠ :١ نیمه شب