ماجراهای هفته ی قبل ...
سلام
پریسا تا این لحظه ، 3 سال و 3 ماه و 15 روز و 17 ساعت و 51 دقیقه و 50 ثانیه سن دارد.
هفته ی گذشته چند تا برنامه ی فشرده داشتیم. جای همه خالی بود.
البته هوای اینجا به طور وحشتناکی داره گرم میشه و مجبوریم که برنامه ها مونو فشرده کنیم....
پس یه بادبزن بردارید و بفرمایید ادامه...
به تاریخ عکس ها توجه نکنید چون یه سال قبل رو نشون میده.
تاریخ : 4 / 12 / 1393 شب
اول از پریسا خانم و جریان جوجه ی انقلابی
اگر پست قبل رو خونده باشید جریان جوجه رو نوشته بودم.
در راهپیمایی 22 بهمن یه جوجه واسه پریسا خریدم و.....
پریسا علاقه ی زیادی به جوجه داشت و مرتب باهاش بازی میکرد... بیچاره جوجه چی کشید.. هر بار مثل یه توپ پرت میشد
هر وقت جیک جیک میکرد پریسا میگفت: ببین مامان داره میگه پریسا پریسا کدایی....
خلاصه هر روز منتظر بودیم تا جوجه ی بیچاره ریق رحمت رو سر بکشه.... تا این که یه روز صبح که مثل همیشه میخواستم براش اب و دونه بذارم و بریم مهد .. دیدم که بله جوجه ی بیچاره داره نفس های اخرش رو میکشه...
برای این که موقع برگشت، پریسا ناراحت نشه گذاشتیمش داخل تراس و رفتیم.ولی تمام وقت به فکر این بودم که چی بهش بگم...
ظهر تا رسیدیم اول سراغ جوجه رو گرفت و گفت: مامان جوجه نیستش... اگر جعبه ی جوجمو پیدا کردی بگو هوررررراااااااا جوجه پیدا شد . من هم این شکلی شدم...دقیقا هر 2 تاشون...
بعد از کمی کلنجار با خودم والبته با توجه به این که چند روز قبلش یه پست در مدرسه ی مامان ها در همین مورد خونده بودم....
تصمیم گرفتم که جریانو بهش بگم.. رفتم جعبه رو آوردم...
اول تا جعبه رو دید خوشحال شد ولی همین که جوجه رو دید چنان زجه ایی زد که دلم کباب شد و اشکم دراومد... البته 10 دقیقه بعدش فراموش کرد...
کمی بعد داشت برام یه خاطره از مهد تعریف میکرد و میخندید .... یه هو ساکت شد.... گفتم چی شد؟
گفت :یاد جوجه افتادم...
عصر هم رفته بودیم بیرون ... در راه میگه :مامان جوجه کجاست؟
من: مُرد .. رفت پیش خدا.
-خدا کجاست؟
-اسمون.
-جوجه رفت اسمون ؟ گفتم اره پیش خدا.
-به خدا بگو بیاردش من میخوامش.
-عزیزم وقتی کسی میمیره و میره پیش خدا دیگه نمیتونه برگرده.
-نه بگو بیاردش.
-باشه میگم.
-نه همین الان بگو.
-باشه میگم ولی باید شب بگم موقع خواب.... دیگه اروم شد.....
تا یادم نرفته به این جا هم سر بزنید. نمکستان پری
تلویزیون داره تبلیغ پوشک نشون میده . پریسا میگه : مامان ؟ وقتی فردا کوچولو شدم برام از این پوشک ها بگیر....
رفته بود دسشویی داشت میفتاد من زدم و بازوشو محکم گرفتم با ناراحتی میگه : یواش تر دستم نابود شد...
داریم با هم بازی میکنیم . میگه :من فروشندم بیا و بستنی بخر.
رفتم جلو میگم اقا بستنی چنده / میگه: 2 دلار .
میگم نه مامان بگو 2 تومن.
میگه: نه مامان بگو دلار....
این هم بچه های این دوره و زمونه...
براش اسباب بازی میخرم بهش میگم نکنه بریم جلوتر باز هم یکی دیگه بخوای !!!
میگه: باشه ... چند دقیقه بعد یه چیز دیگه توجهش رو جلب میکنه زود میگه : مامان؟ اینو که خراب کردم اون یکی رو برام میخری؟!!!!
چند روز قبل داشت بازی میکرد رفتم جلو این صحنه رو دیدم... یعنی با هر وسیله ایی یه بازی واسه خودش راه میندازه
اون قرمزه شالشه که شده سر سره و عروسک هاش از بالا سر میخورن....
و یا هر چیزی رو ردیف میکنه و میشه قطار... از مکعب های کوچولوی رنگی و یا مکعب های بزرگ و یا این ها ....
یه سری اسباب بازی هوشی داره که گاهی مدل بازی کردن با اون ها رو هم تغییر میده مثلا وقتی چیدشون اول نقاشیشونو کشید:
یا نخشون میکنه:
شد گردن بند:
بعدش هم شد گاری و کشوندش دنبال خودش:
و یه جای دنج وقتی بابایی زنگ میزنه وپریسا قبل رسیدن بابایی باید یه جایی واسه مخفی شدن پیدا کنه..
روز یکشنبه به مناسبت دهه ی فجر به بچه های مهد ناهار دادن پریسا با دوستای هم کلاسیش....
روز 5 شنبه هم عقد کنون یکی از اقوام بودیم.
و همراه با امیر مهدی کوچولو...
دیروز هم که جمعه بود و دایی ابراهیم و زندایی رو برای پا گشا دعوت کردیم .. رفتیم شوشتر و رستوران مستوفی... خیلی خوب بود مخصوصا برای پریسا با این باب اسفنجی که اونجا بود و پریسا دست از سرش برنداشت
و کنار این خانم که یه چند قرن از عمرشون میگذره...
بعد از نهار رفتیم کنار اب و پریسا خانم کلی اب بازی کرد...
این هم یه رولت اسفناج خوشمزه . دستور اصلیش یه چیزای دیگه داره ولی من تغییرش دادم. واقعا خوشمزه شده بود . اگر دوست داشتید دستورشو پست بعدی میذارم.
ممنون از این که همراهمون بودید.
راستی امروز تولد علی جون پسر سارا دوست گلمون بوده. بهشون تبریک میگم.