دیدار زیبا در نمایشگاه
سلام. ایشالله که همه خوب باشن.
این مدت اینقد سرم شلوغه که حتی فرصت سر زدن به وبلاگ دخملی رو هم ندارم چه برسه به دوستای گلم که همیشه به یادمون هستن.
اما خبرها ، خبر خوش هستن. ایشالله این هفته که بگذره و در هفته ی آینده با دست پر میام سراغ دفتر خاطرات دخملی و همینطور بقیه ی دوستای گلم.
فقط دیگه نخواستم این خاطره ی خوشکل بیشتر از این ثبت کردنش دیر بشه.
هفته ی گذشته در شهرمون یه نمایشگاه کتاب کودک برگذار شد و روز 4 شنبه ما تونستیم برای دیدن نمایشگاه بریم.
میدونستم که بعضی از دوستای همشهری هم میخوان به اونجا برن اما هیچ قرار خاصی گذاشته نشد.
تازه وارد سالن مورد نظر در نمایشگاه شده بودیم که یه هو یه مامان گل اومد جلو و گفت وایییی این پریسا کوچولو هستش... و من و بابایی...... پیش خودم گفتم این دخملی عجب چهره ی جهانی شده برای خودش و ما خبر نداریم.
تا اینکه اون مامان مهربون بعد از احوالپرسی خودشونو مامان آرشیدا معرفی کردن.
یه مامان خیلی مهربون با یه ارشیدا خانم گللللل
همون جا کلی با هم صحبت کردیم و تازه متوجه شدم که سارا جون مامان علی هم قرار بوده بیان.همون وقت باهاشون تماس گرفتم و چند لحظه بعد ایشون رو هم دیدیم.
لحظه ی بسیار زیبایی بود.
اون شب از نمایشگاه بهره ی چندانی نبردیم . چون نه کتاب و نه وسایل کمک اموزشی خاصی ندیدم. ولی اتفاق زیبایی که برامون افتاد ، اون شب رو یه شب خاص کرد.که هیچ وقت فراموش نمیکنم.
باباها خسته بودن و برای همین خیلی با عجله چند تا عکس تونستیم از بچه ها بگیریم.
برخلاف همیشه ، پریسا برای عکس انداختن کاملا اماده بود ولی آرشیدا جون خسته بود و علی جون هم...
به هر حال همین عکس ها هم برای من کلی خاطره انگیز شدن.
پریسا و علی جون:
پریسا و آرشیدا جون.کوچولو موچول خوشکلم
این هم جمع 3 تا نی نی وبلاگی عزیز
کمی جلوتر این اقا و خانم خرگوش هم بودن که پریسا باهاشون عکس گرفت:
از دیدن سارا جون و زهره جون خیلی خوشحال شدم. هرچند کوتاه بود ولی یه دنیا خاطره به جا گذاشت...
واما پریسا جوننننننننننننننننننننن
هر وقت باهامون قهر میکنه سریع میگه :
دیده باهات قهلم دیده بلو خونتون دیده باهات بازی نمیکنم
(دیگه باهات قهرم دیگه برو خونتون دیگه باهات بازی نمیکنم )
دیشب هم اول این جملات رو گفت و بعد رفت داخل کمد لباس آویر و دربشو بست!!!!!!
بوووووولووووووووو دیده باهات قهلممممممممم
گاهی سوار تاب میشه و میگه :هولم بده تا برم بالا بالا....
یه بار همین که داشت بهم میگفت هولم بده ... شروع کرد به خندیدن. بهش گفتم چی شد مامان؟؟؟
گفت : خب ازت خجالت میکشم !!!!
در ادامه ی علاقه ایی که تازگی ها به مورچه ها!!! پیدا کرده......
یه بار یه مورچه رو فرش دید و گرفتش دستش . گفت: مامان موچه...
بهش گفتم بذار زمین تا بره خونشون پیش بچه هاش.
سریع گذاشتش زمین . مورچه ی بیچاره که دیگه له و لورده شده بود داشت دست و پا میزد...
پریسا با خوشحالی صدا کرد که: مامان بیا داره برام میرقصه....
دیشب موقع خواب یاد یه بازی افتاد و هرچی طفلک سعی میکرد بهم بفهمونه کدوم بازی رو میخواد من دوریالیم نمیفتاد . ......
دیگه اینقد علوسک علوسک کرد و دور خودش چرخید تا فهمیدم منظورش چیه:
من همراه با دست زدن براش میخونم:
هرکی شکلک دراره
شکل عروسک دراره
1 2 3 ....
و یهو از خوندن متوقف میشم.
پریسا که از همون اول با خوندن من میچرخه و میرقصه با 1 2 3 باید یه شکلک از خودش دربیاره و بدون حرکت بایسته. اگر تکون نخوره برنده میشه و باز هم .....
این بازی رو خیلی دوست داره و تازگی ها به شدت بهش علاقه پیدا کرده.....
ممنون از حضورتون....
شنبه 7 / 2 / 1392 ساعت ٥٨ : ١ نیمه شب