به یاد ماندنی ترین روز مادر در دیدار نی نی وبلاگی.... روز مادر مبارک
خداوند پاسخ داد : از میان تعداد بسیار فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او در انتظار تست و از تو نگهداری خواهد کرد.
کودک گفت: اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است.
خداوند گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی شد.
کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند ، وقتی زبان آنها را نمی دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
خداوند ادامه داد: فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم شد.
خداوند گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت به سوی مرا خواهد آموخت. اگر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود ، اما صدایی از زمین کودک را فرا می خواند ، کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی سؤال دیگری از خداوند پرسید: خدایا، اگر من باید همین حالا بروم ، حداقل نام فرشته ام را به من بگو.
خداوند بار دیگر او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد ، به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.
.........................................................................................
امشب یکی از به یاد ماندنی ترین شب ها بود... حدود ١٦ نفر از دوستای وبلاگی همراه با نی نی های نازشون جمع بودن و به یاد ماندنی ترین روز مادر رو برای خودشون ساختن...
بفرمایید ادامه ...
روز مادر مبارک
شنبه 30 / 1 / 93
از حدود یک هفته قبل دوستای گل همشهری در حال تدارک برنامه بودن تا برای امشب که همزمان میشد با تولد حضرت فاطمه و روز مادر ، دیداری با هم داشته باشن.
دست سارا جون درد نکنه که مرتب بهم خبر میداد و جزئیات برنامه رو بهم میگفت (اخه مکان و روز و ساعتش چندین بار تغییر کرددیگه کم کم داشتم ناامید میشدم....)
بالاخره روز موعود فرا رسید و ما همراه با زینب جان (مامان آرمیتا ) ساعت 7 بعد از ظهر روز شنبه به طرف مکان مورد نظر حرکت کردیم....
همزمان با ما زهرا جون مامان روزان هم رسیدن و بعدش هم سارا جون مامان علی و بعد از ایشون هم مهرنوش جان و مهزیار عزیز .
به غیر از این دوستای گل ، الهام جون مامان فرگل ...و زهره جون مامان ارشیدا... و منصوره جون مامان ستایش عزیز... و دوست عزیزمون از وبلاگ (تا ابد دونفره ) ....وزهرا جون مامان ارسطوی عزیز....و عمه معصومه ی عزیز... و سحر جون مامان محمد فرزام ....و مریم جون مامان محمد... و زهره جون مامان سپهر عزیز... و مونا جون مامان الینای عزیز هم اومدن و جمعمون جمع شد.
البته دوستای دیگه ایی هم قرار بود بیان که متاسفانه نیومدن خیلی جاشون و جای همه ی دوستان خالی بود....
هر کدوم از دوستان یه خوراکی خیلی خوشمزه آورده بودن فکر کنم همین امشب هر کدوممون 2- 3 کیلو اضافه وزن پیدا کردیم...
خوراکی ها هم : مامان پریسا = شیرینی خونگی مامان علی= رولت کالباس .... مامان ارسطو= ساندویچ فلافل - مامان ارشیدا = سمبوسه - مامان فرگل = 2 تا کیک بسیار خوشمزه - مامان مهزیار = یه جعبه شیرینی خوشمزه - مامان ارمیتا نوشیدنی سرد - مامان سپهر = نوشیدنی گرم- مامان محمد فرزام = ساندویچ سالاد الویه
البته کاکائو و پاپ کرن و لواشک هم بود که یادم نیست هر کدوم رو کدوم رو کیا آورده بودن..
خلاصه همه ی خوراکی ها بسیار عالی بود
بریم سراغ عکس ها....
اول از خوراکی خودمون. شیرینی خونگی که از ظهر مشغولشون شدم. خدا رو شکر همه ی دوستان خوششون اومد و از این بابت خیلی خوشحال شدم.
و رولت های سارا جون
و کیک های الهام جون که اصلا یه چیز دیگه بودن
این یکی رو مخصوص بچه ها درست کرده بودن که روش شمع گذاشتن و بچه ها تولد بازی هم راه انداختن.
و این هم سفری خوراکی ها سمبوسه و سالاد الویه و فلافل ها هم عالی شده بودن دست همه درد نکنه:
این هم سالاد الویه ی سحر جون که بعد به سفرمون اضافه شد اخه مامان مهربون کمی دیر بهمون رسیدن.
و اما بچه های عزیز
پریسا و ارمیتا گلی که حدود 1 سال بود ندیده بودیمشون . همون جور کوچولو و ریزه میزه .
روزان خانم گلم که حاضر نشد با بچه ها عکس بندازه و تا خاله ی مهربونش نیومد اصلا ازسر جاش تکون هم نخورد.
فرگل نازم که از همون بدو ورودش همراه بچه ها رفت و مشغول بازی شد.
ستایش مهربون و خجالتی که از کنار مامان مهربونش تکون نخورد ما هم مجبور شدیم اینجوری ازش عکیس بگیریم.
و ارشیدا خانم گل نازم با اون عینک افتابی که زده بود
و سپهر جون که از این اقا هم یواشکی عکس گرفتم (تا میدید میخوام ازش عکس بگیرم به مامانش شکایتمو میکرد)
بعد از خوردن خوراکی ها نوبت تولد شد که بچه ها بیصبرانه منتظر بودن. پریسا بعد از خوردن خوراکی پاشد و رفت و هرچند دقیقه یه بار میومد و میگفت: مامان تولد شروع نشد.
ما هم تولد راه انداختیم . کیک ها رو کنار هم گذاشتیم و شمع های ارشیدا جون رو روشون چیدیم.
از اینجا به بعد هوا تاریک بود از شانسم هر کاری کردم فلش دوربین روشن نمیشد و این چند تا عکس رو بدون فلش گرفتم برنامه که تموم شد فلش روشن شد!!!!!!!!!!!!
یک ... دو ... سه .... همه با هم فووووووووووووتتتتتتتتتت
و همه خوشحال که تونستن شمع ها رو فوت کنن
راستی از الینا جون نتونستم عکس بگیرم ولی اینجا هستش اولین نفر سمت راست.
پریسا خانم هم که از کیک مخصوص بچه ها برداشت و رفت و نوش جان کرد
در آخر مامان ها تصمیم گرفتن این عکس رو بگیرن :
همه چیز عالی بود و یه شب بسیار زیبا و به یاد ماندنی رو برامون درست کرد.
از همه ی دوستانی که زحمت کشیدن تشکر میکنم.