باز هم مهمانی
سلام دختر گلم. خوشحالم چون بلاخره عکسهای شما آبلود شد .دست بابایی درد نکنه دیروز بهم یاد داد تا عکسهای خوشکلتو وارد کنم.
حالا که دیگه ترسم از مهمانی رفتن ریخته ،هفته گذشته چند روزش یا مهمان داشتیم یا مهمانی بودیم .اولش که خاله معصومه اومد اینجا وشما کلی با بچه ها بازی کردی عصرش هم رفتیم برای شما زنجیر و پلاک خریدیم.مبارکت باشه خانمم.
داخل مغازه طلا فروشی نزدیک بود خاله با یک خانمی به خاطر شما دعوا کنه آخه بی ملاحظه بود و فکر نمیکرد شما خسته میشی
خلاصه دو روز بعدش ما رفتیم خانه خاله که باز هم به شما کلی خوش گذشت تازه خاله چند تا مرغ داره که شما برای اولین بار اونها رو از نزدیک دیدی وهاج وواج نگاهشون میکردی.
دیشب هم خانه بابا بزرگ بودیم .وپسر عموها که با هم بازی میکردن وشما فقط تماشاچی بودی وگاهی هم سرو صدا میکردی. وبا اینکه خوابت میومد حاضر نبودی اونجا بخوابی .
وکلی با زبون بی زبونی ونگاه به بابایی بهش فهموندی که باید بریم چون هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شما خوابت برد.قربون دختر با هوشم.