داستان لاک پشت و.... نمکستانی از جنس پری !!!! و طرز پخت کاکا
سلام
ایشالله همه خوب و سلامت باشن.
قبل از هر چیزی میخواستم به دوست عزیزمون مامان فرگل جان (الهام عزیز ) به خاطر درگذشت پدر شوهر گرامیشون تسلیت بگم...
الهام جان از شنیدن این خبر خیلی متاثر شدم. از خدا میخوام روحشون قرین رحمت باشه و بهترین جایگاه رو در بهشت داشته باشن.
و اما.....
بفرمایید ادامه تا بگم.....
یکشنبه 7 / 2 / 1393
اول از همه داستان لاک پشت .....
همونطور که میدونید از حدود 1 ماه قبل از عید بساط فروش ماهی و وسایل سفره ی هفت سین بر پا میشه....
جایی که ما زندگی میکنیم یه خیابون اصلی هستش که تقریبا هر 10 قدم یه بساط برقرار میشه ...
پریسا هم که عاشق ماهی و جک و جونور... دیگه تصورش رو بکنید که ما برای یه بیرون رفتن چی میکشیدیم...
تقریبا کنار همه ی ماهی فروش ها باید می ایستادیم و پریسا ماهی ها رو تماشا میکرد و وای به حالمون اگر اون ماهی فروش در بساطش لاک پشت هم داشته باشه...
از همون روز اول که لاک پشت ها رو دید ، گیر داد که من لاک پشت میخوام....یه 2 - 3 روزی قول و وعده و وعید بهش داددم تا این که بالاخره حوصلش سر رفت و در یک اقدام ضربتی مجبورم کرد که یکی براش بگیرم...
الان که حدود 7 - 8 روز از اردیبهشت میگذره هنوز لاکی جون در قید حیات هستن
بعد از این که خیالش از بابت لاکی جون راحت شد دوباره رفت سراغ ماهی فروش ها و این بار میدونید چی توجهش رو جلب کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مارررررررررررر !!!!!!!!!!!!!!!!
نمیدونم اخه چه کاریه که مار میارن برای فروش؟!!! یا مار چه ربطی به سفره ی هفت سین داره؟؟!!!!
حالا همه ی بچه های مردم میرن سراغ ماهی ، بچه ی ما رفت سراغ مار!!!!!!!!
خلاصه پریسا خانم باز هم گیر داد که مار میخوام !!!!!!!
هر چی بهش میگفتم آخه مارررررررر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیشه . خطر داره . کثیفه . و.... اصلا به گوشش نمیرفت .... تا این که یه بار که اونجا بودیم یه اقایی اومد تا مار بخره ... فروشنده مار رو دراورد تا بهشون بده و مار یه حالت زشتی به خودش گرفت و پریسا بدش اومد . و گفت مامان من مار نمیخوام خیلی بده (باز خدا رو شکر )
اما این بار گیر داد که باید برام ماهی بخرید و اینجوری شد که پریسا خانم صاحب 2 تا ماهی خوشکل شد...
البته یکی از ماهی ها چند روز بعد از عید مرحوم شد و یکی دیگه هم الان در حال مرحوم شدنه ...
راستی مامان جون هم یکی دیگه بهش داد که در حال حاضر در قید حیات هستش.
این هم داستان لاکی جون و مار و ماهی و .........
پریسا یه مدتی بود که برای غذاهای مختلف بهانه میاورد و نمیخورد... از جمله کباب شامی....
یه روز دست به کار شدم تا شامی درست کنم... یه چیزی به فکرم رسید...
پریسا رو صدا زدم و یه صندلی براش گذاشتم و گفتم بیا و به مامانی کمک بده تا نهار درست کنیم.....
پریسا هم از خدا خواسته اومد و دستاشو شست و نشست رو صندلی...یه مقدار از مواد شامی رو بهش دادم و گفتم هر کاری من انجام میدم شما هم انجام بده ....
و به این ترتیب پریسا خانم چند تا شامی کوچولو درست کرد...
بعد هم همشونو براش گذاشتم داخل یه بشقاب و تزئین کردم و بهش دادم... پریسا خانم همشونو خورد
یه روز داخل ماشین بودیم و جایی میرفتیم. روز قبلش سر مزار بابا بزرگ بودیم... پریسا
در فکر بود که یهویی پرسید:
- مامان اونجا که رفتیم که ادم ها زیر خاک بودن ، کیا بودن ؟
گفتم: مامان بزرگ و بابا بزرگ ....
-کجا رفتن؟
-رفتن پیش خدا ی مهربون .
- پس چرا زیر خاک هستن.
- ( اول موندم که چی بگم ولی بعدش گفتم) خوب جسمشون زیر خاکه ولی روحشون پیش خدای مهربونه.نمیدونم قانع شد یا نه کمی فکر کرد و بعدش پرسید :
-پس لباساشونو چکار کردن؟
دیگه واقعا نمیدونستم چی بگم یه نگاه به بابایی انداختم . ایشون هم یه خنده ی معنا دار کردن که یعنی( حالا جواب بده )با رسیدن به چراغ راهنمایی که قرمز شده بود بهش گفتم زود باش شعر چراغ راهنمایی رو بخون ببینم : من رنگ قرمز هستم که این بالا نشستم......
داریم با هم ماشین بازی میکنیم بهش میگم : پریسا این ماشین زورش بیشتره .
برمیگرده و میگه : منظورت اینه که قدرتش بیشتره ؟
داره با اسباب بازیهاش بازی میکنه .... میره آب میخوره و برمیگرده .... اول نشست بعد گفت : خوب داشتم میگفتم !!! کجا بودیم ؟!!!
دیشب با هم رفتیم پارک محله و بعد هم چون وقت اذان بود رفتیم مسجد. البته این اولین باری بود که برای نماز خوندن همراه با پریسا به مسجد میرفتیم.
دل هره داشتم که نکنه موقع نماز بره بیرون یا کنار پله و اتفاقی بیفته .... پس شروع کردم به مقدمه چینی :
پریسا میدونی اینجا کجاست ؟ کمی فکر کرد ولی اسمش یادش نیومد .
پس خودم توضیح دادم:اینجا اسمش مسجد . مسجد یعنی خونه ی خدای مهربون .
حالا میدونی این خانم ها برای چی اومدن اینجا :
خیلی راحت و بدون مکث گفت: اومدن تا خدای مهربون رو ببینن !!!!!!!!!
خب بچه حق داشت این جواب رو بده .. در حین نماز تا یاد حرفش میفتادم کلی خندم میگرفت
خدا رو شکر نماز رو خوندم و پریسا از کنارم تکون نخورد و فقط با چند تا تسبیح بازی میکرد.....
خب حالا بریم سراغ دستور پخت کاکا ...
این شیرینی ساده و خوشمزه رو برای دیدار وبلاگی درست کردم که دوستامون خوششون اومد و چند نفر دستورشو خواستن.
البته من اولین بار دستورشو از وبلاگ مینا جون مامان ساقی و محمد خونده بودم و الان هم ازشون اجازه گرفتم تا دوباره اینجا بنویسمش.
پس بفرمایید...
مواد لازم :
آرد ٢ پیمانه
شکر یک پیمانه
شیر یک پیمانه
تخم مرغ 2 عدد کوچک
بکینگ پودر یک قاشق مربا خوری
وانیل 1/4 قاشق چایخوری
زعفران - هل - دارچین - پودر کاکائو - مغز گردو و پسته - کشمش .... و هر چیز دیگه ایی رو که بنا به سلیقتون دوست داشته باشید میتونید اضافه کنید.
طرز تهیه :
ابتداآرد رو الک کنید و با بکینگ پودر و وانیل و مواد خشک دیگه به غیر از شکر مخلوط کنید.
تخم مرغ ها رو در ظرفی ریخته و هم میزنیم تا کمی کف کنه بعد شکر و بعد هم شیر رو اضافه کرده و خوب هم میزنیم و بعد ارد رو اضافه کرده و خوب مخلوط میکنیم.
مایعی که به دست میاد نه زیاد سفت و نه آبکی.همونطوری که برای کیک درست می کنیم.خیلی هم کم روغن میبره.هل و زعفران رو به مواد اضافه کنین.
وقتی مایع آماده شد کمی روغن در تابه بریزین.و اگر میخواهید از قالب استفاده کنید، اون ها رو در روغن بذارید تا با روغن داغ بشن.
در هر قالب حدود 2 قاشق (بسته به عمق قالب داره چون شیرینی ها پف میکنن )از مایع میریزید . حرارت باید کم باشه چون سریع سرخ میشن.
بعد قالب رو برداشته و شیرینی رو برمیگردونیم تا 2 طرفش قرمز بشه....
من بار اول فقط با زعفران درستش کردم و شد این:
و بار دوم پودر کاکائو ریختم و یه مقدار رو در قالب گذاشتم و در فر قرار دادم با حرارت 180 درجه و به مدت حدود 30 دقیقه و بقیه رو هم در تابه سرخ کردم.
البته به نظرم اگر در روغن سرخ بشه خوشمزه تر میشه(هر چند مصرف روغنش هم بسیار کمه ) و در فر رژیمی تر...
ایشالله خوشتون بیاد من که هر چند وقت یه بار درست میکنم. پریسا و بابایی که خیلی خوششون میاد ....
ممنون از همراهیتون....