عروسی... عروسی...
سلام
جای همه ییییییی دوستانم خالی بود.. عروسی عالی بود و خییییلی خوش گذشت....
ایشالله خوش بخت بشن
روز سه شنبه ی هفته ی قبل یعنی 24 / 10 مراسم حنا بندان برگذار شد... احتمالا همه با این مراسم اشنا هستن... از طرف خانواده ی داماد یه ظرف حنا درست میشه و به همراه فامیل به خانه ی عروس خانم میرن و بعد از رقص و پایکوبی به دست های عروس و داماد حنا گذاشته میشه...
هدف اصلی از این مراسم اینه که قبل از عروسی ، فامیل دور هم جمع بشن. و البته امروزه این مراسم مثل قدیم نیست... قبلا کلی حنا میذاشتن داخل دست های عروس داماد ولی الان یه برگ گل یا اسکناس میذارن رو دستشون و بعد یه کوچولو حنا اندازه ی یه نخود میذارن رو دستاشون.
خب ... بگذریم.... ما هم حنا رو که از قبل محیا کرده بودیم برداشتیم و رفتیم خونه ی عروس خانم...
این هم عکسش:
بقیه ی عکس ها تا..... عروسی در ادامه ی مطلب ... بفرمایید....
راستی تا یادم نرفته...
روز 10 و 11 همین ماه جشنواره ی غذا قراره در اهواز پشت کتابخانه ی مرکزی در جاده ساحلی کیانپارس برگزار بشه... پول های جمع اوری شده در این مراسم به نفع بچه های سرطانی خرج میشه... اگر خدا بخواد ما هم شرکت میکنیم... دوستای همشهری اگر بتونن و شرکت کنن عالی میشه... حداقل برای بازدید و خرید هم که شده تشریف بیارید.
تنظیم در پنج شنبه 3 / 11 / 92
و این هم یه نمای دیگه از حنا...
و این هم پریسا خانم آماده برای رفتن به حنا بندان...
بعد از انجام مراسم که تا پاسی از شب به طول انجامید...(جای همه خالی..)
پریسا خانم در کنار الات موسیقی.....
باز خدا رو شکر که یک روز بین حنا بندان و عروسی فاصله بود... وگرنه همه موقع عروسی ...
خلاصه .... روز پنج شنبه 26 / 10 / 92 عروسی برگذار شد
از ظهر ساعت 3 من و پریسا رفتیم آرایشگاه...... البته قرار بود پریسا پیش بابایی بمونه ولی بابایی کار داشت و نشد....
طفلی پریسا هم از همون موقع کمی کسل بود ... هم خوابش میومد و هم مقدمه ی سرما خوردگی....اما به روی خودش نمیاورد
امان از دست ارایشگاه ها که همیشه ادم رو بد قول میکنن.به جای ساعت 5 و نیم..... ساعت 6 و نیم کارمون تموم شد....اما....
خلاصه... رفتیم آتلیه و دیگه ساعت 8 رسیدیم سالن.....
پریسا کنار سفره ی عقد :
و این هم سفره ی عقد:
پریسا با دسته گل عروس... همرنگ لباس دخترمه...(دسته گل عروسی عمه هم با لباس پریسا ست شده بود)
و پریسا خانم همراه با دانیال پسر عمو و ابوالفضل پسر خاله...( و نمایی از لباس پریسا که خودم دوختم.)
ستایش و یاسین بچه های دایی حسین
و دایی ابراهیم... شاه داماد
و ماشین عروس...
پریسا تا حدود 12 بیدار بود یعنی خودشو بیدار نگه داشت و کم کم داشت بیهوش میشد که بابایی به دادش رسید و دیگه باقی مراسم رو خواب بود...
و دیگه ساعت 2 نیمه شب بود که رسیدیم خونه ولی پریسا خانم تا فردا ظهرش بیدار نشد
ایشالله همه ی عروس داماد ها خوشبخت بشن.... الان هم دایی و زندایی مشهد هستن..
ممنون که همراهمون بودید.