خدا رو شکر....
سلام
این هفته ی گذشته به من که خیلی سخت گذشت...
دلیلش رو هم در پست قبل نوشته بودم....
بله.. بیماری پریسا .... که این بار واقعا طولانی و خسته کننده شده بود.
از روز چهارشنبه ی اون هفته شروع شد و از روز 5 شنبه به مدت 3 شب تب داشت.... البته صبح که میشد تبش قطع میشد . همراه با بابایی میبردیمش خونه ی مامان جون و خودمون میرفتیم سر کار ....
ظهر که برمیگشتیم دم در منتظرمون بود و کلی از مامان و بابا استقبال میکرد. و بعد از خوردن نهار به خونه ی خودمون میرفتیم.
از همون روز اول بیمار شدنش هم قبول کرده بود که این هفته خونه ی مامان جون بمونه و مهد نیاد ولی روزای اخر دیگه کم طاقت شده بود. روز سه شنبه چنان بهم چسبیده بود که کم کم داشتم راضی میشدم با خودم ببرمش.
به هر حال خدا رو شکر که به خیر گذشت و این بار هم ویروس های بی ادب رو از خونمون بیرون کردیم.
ایشالله دیگه راه خونه ی هیچ کس رو پیدا نکنن .
حالا فرشته ی مهربون قراره برای پریسا خانم یه هدیه ی خوشکل بیاره تا روز شنبه که به مهد میره و ایشالله سرکلاس خودش میشینه ، اون هدیه رو بهش بده. دست فرشته خانم درد نکنه.
روز سه شنبه ، روز عصای سفید بود. سر کلاس داشتم با یه عکس از یه اقای نابینا که عینک سیاه مخصوص گذاشته بود برای بچه ها در مورد نابینایان توضیح میدادم و همه هاج و واج نگاهم میکردن.
یه هو یکی از بچه ها با حالت گریه گفت: خاله؟ مامان من هم نابیناست....
و من: نه عزیزم من مامان شما رو دیدم . ایشون نابینا نیست .
دختر کوچولو گفت : اخه مامانم همیشه از این عینک ها رو چشماش میذاره...
و من :
اینو برای مامان هایی نوشتم که دل از عینک آفتابیشون نمیکنن!!!
دیروز عید بزرگ قربان بود. دیگه برای من داره عادی میشه که مناسبت ها رو با تاخیر تبریک بگم.
به هر حال عید بزرگ قربان مبارک
و البته پیشاپیش عید بزرگ ولایت، عید قدیر خم رو هم تبریک میگم.
از همه ی دوستانی که برای پریسا دعا کردن تا حالش زودتر خوب بشه تشکر میکنم.
٥ شنبه 25 / 7 / 1392 بعد از ظهر