بوی مهر
سلام
امروز یه سلام جدا گونه هم به دوستای فرهنگی و دانشجوها و دانش آموزا دارم...
ایشالله سال خوبی رو شروع کرده باشن.
این روزا حال و هوای شهر حسابی تغییر کرده... البته ما که تا 1 ماه دیگه هنوز برامون تابستونه ..ولی از کنار مغازه های لوازم تحریر که رد میشم یاد کلی خاطرات گذشته میفتم...
هم خاطرات خوب و هم بد...
یادش بخیر روزهایی که بیسواد بودیم و کم کم با سواد شدیم
یادش بخیر اون همه کتاب و دفتر و مداد و پاک کن و...... که با چه ذوقی میخریدیم و استفاده میکردیم.
الان هم گاهی یه کتاب نو که میفته دستم اول ورق میزنم و میگیرمش نزدیک بینیم تا بوی اون روزا رو حس کنم...
یه بوی خاص که فقط مخصوص کلاس اوله و کللللللی خاطره برام زنده میکنه....
پریسا خانم هم این روزا هی غذا میخوره و میگه: مامان ببین دستم رفته تا هوا (یعنی بزرگ شدم) پس منو ببر مدسه تا دس بخونم
خب بریم سراغ پریسا خانم...
این روزا پریسا خانم حرفایی میزنه و کارایی میکنه که من و بابایی انگشت به دهن میمونیم و کلی به کارهاش میخندیم.
مثلا: تنبلی های پریسا خانم:
میگم : پریسا وسایلتو جمع کن !!!
میگه: مامان من خسته هستم... ببین دستام داره میلرزه!!!!!
میگه : مامان بیا پاهامو بخوارون ....
میگم: پریسا خودت باید بخوارونی .
میگه: نه... ببین دستم به پاهام نمیرسه !!!!
درخواست های پریسا :
مثلا رفتیم فروشگاه دارم وسایل مورد نیاز رو جدا میکنم . اومده سراغم و میگه:
مامان بگو دخترم چی میخوای برات بخرم!!!
برای عروسی عمه یه مرغ از خونه بردن که جلوی پای عروس بکشن (طبق رسم )
از صبح که دیده بودش باهاش بازی میکرد. شب نذاشتیم کشته شدنشو ببینه .
بعد اومد و مرغو ندید با گریه اومد سراغم و گفت:
به بابا بگو چرا مرغ دخترمو بردی من مرغمو میخوام....(یکی از دلایلی که بابایی برای پریسا خانم حنا رو گرفت همین بود)
ناراحت که بشه میاد سراغم و میگه : دوست داری من گره کنم؟ الان گره میکنم و با زور و صدای بلند و لب اویزون شروع به گریه کردن میکنه...البته گاهی هم میره داخل اتاقش درو میبنده و گریه میکنه و خیلی زیاد انتظار داره بریم و نازشو بکشیم.
دارم خیاطی میکنم . میاد سراغم...
بهش میگم مامانی برو کنار دارم سوزن نخ میکنم . نمیبینم ...
میگه : اگر چشمات نمیبینه باید چراغ روشن کنی!!!!
صبح بیدار شده و با هیجان میگه : مامان کابوس دیدم...
من هم خودمو نگران نشون دادم و گفتم : بمیرم مامان.. اشکال نداره . صلوات بفرست ...
میگه : نهههههه ... کابوسم کوووو!!!!
یادم رفته بود که بهش یاد دادم دست راست و چپش کدومه . یه روز اشتباهی دست راستشو گرفتم و گفتم مامان بببین دست چپت کثیف شده ...
با هیجان بهم میگه :مامان این دست آستمه (راستمه)
و مامان :
خدا رو شکر حدود 99 درصد از کلمات رو درست میگه فقط گاهی ابتدای کلمات رو به جای حرف درستش ، اِ میذاره مثل یخ : آخ نقاشی : آقاشی لِه : اِه (دارم به شدت میچلونمش و بوسش میکنم داد میزنه : اِ هم کردی )
یا حرف ک رو بیشتر مواقع چ میگه مثل : کمچ
گاهی با یاسین با هم به تفاهم میرسن البته به شرطه این که یاسین به حرفش گوش بده:
ولی وای به وقتی که هر کدوم ساز خودشو بزنه...
چند شب قبل تولد ابوالفضل (پسر خله معصومه )بود. همون وقت داشتیم میرفتیم خونه ی عمعه بهاره ( تازه عروس ). تصمیم آنی گرفتیم که تولد رو اونجا برگذار کنیم .
و شد یه تولد حسابی... و خوش به حال بچه ها از جمله پریسا خانم:
با بچه ها : از راست: ستایش - ابوالفضل با داداش کوچولوش امین -پریسا - یاسین
روز سه شنبه که تولد امام رضا بود، شبش به پارک جزیره رفتیم. خیلی خوش گذشت و پریسا تونست سوار همه ی وسایل بازی بشه .
از جمله این سرسره ی خیییییلی بزرگ که بهش میگفتن کوه یخی...
البته خیلی تلاش کرد که بالا بره ولی تا نصفه بیشتر نمیتونست بره.
و همچنین تاب سواری که خیلی خوشش اومد:
و همراه با بابا حسین ... عاشق هر 2 تاتون هستم...
و دختر قشنگم :
٢ شنبه 1 مهر 1392 بعد از ظهر