عاشقانه های من و دخملم
سلام
نماز و روزهاتون قبول باشه. ایشالله همیشه خوب و خوش و لبتون خندون باشه.....
داشتم به تقویم نگاه میکردم (امروز 27 تیر...) برای من که خیلی طول کشید .....تازه یک ماه از تابستون تموم شد... (البته هوز هم تموم نشده)......
روزهای گررررررررررررم تازه با روزه ... یعنی خونه نشینی ....حتی نمیشه برای یه خرید کوچولو هم از خونه رفت بیرون....
یاد اون سالها به خیر که ماه رمضون وسط زمستون بود.
خدا کنه تا زمانی که پریسا به سن تکلیف و روزه گرفتن میرسه دوباره هوا خنک بشه.
خوب همه ی اینها رو نوشتم که بگم هیچ خبری و حرفی ندارم که بیام و از وقته با دختر گلم بودن رو بگیرم و بشینم و بنویسم.ترجیح میدم کنارش باشم. باهاش بازی کنم.
از خونه بازی تا عروسک بازی تا این که برای دخترم اسب بشم یا وسط سالن دنبال هم بدو بدو کنیم یا قایم موشک بازی کنیم........
الان هم که خوابه اومدم تا یه پستی گذاشته باشم. همین!!!!!
پریسا شدیدا به کارایی که من انجام میدم علاقه نشون میده:
موقع ظرف شستن میاد میگه: مامانی؟ میگم ؟(تازگی ها با همین لحن سوالی ، صدام میکنه ).
بهش میگم : بگو مامان
پریسا : میخوام کمچ کنم .
بعد زیر پاییش رو (که همون قابلمه که عکسشو گذاشتم ) میذاره زیر پاهاش و میاد برای ظرف شستن.
درسته که جلوی دستمو میگیره ولی ته دلم ذوق میکنم که با چه شور و شوقی داره کمچ (کمک ) میکنه.
بعد هم بدو بدو میره سراغ بابایی و میگه : بابایی؟ من به مامانی کمچ کدم ظف شستم .
اما موقع بازی که میشه خونمون میشه بازار شام..... تمام وسایل بازی از ریز تا درشت چنان در سالن پخش میشه که جای پا باقی نمیمونه.
بازی که تموم میشه بهش میگم پریسا جمعشون کن !!
با خونسردی میگه: من خستم ... یا من پاهام درد میکنه نمیتونم !!! و من :
دقیا همه ی این شکلها ..... تا اخرسر خودم برم جمعشون کنم.....
یه شب من و بابایی گرمه حرف زدن بودیم و حواسمون به پریسا نبود که داشت ی خاطره برامون تعریف میکرد
یه هو با عصبانیت و بدون وقفه شروع کرد به گفتن البته با صدای بلند:
شما نمیذارید من حف بزنم . میخوام بگم رفتم سوار اسب شدم . اسب منو بُد تا دور دورا . من اسب سواری دوست دارم. شما نمیذارید من بگم . شما بدبختم کردید !!!!
یعنی اینو که گفت ( بدبختم کردید ) منو بابایی :
یه غذای خوشکل برای پریسا درست کردم که دستورشو در وبلاگ " اشپزی مامانم " گذاشتم ..
این هم عکسش:
وقتی پریسا رو صدا زدم که بیاد و بخوره اول کلی با عروسک ها حرف زد (اسم غذا عروسک های خفته هستش ) میگفت: عروسکا بیدار شید من گرسنمه میخوام غذا بخورم....
بعد هم زیر پتو رو برسی کرد که ببینه چه خبره.....
اولین سفره ی افطاری سه نفره.....
و اولین سفره ی افطاری مهمانی .... ( خاله معصومه - دایی حسین - مامان جون همراه با دایی ابراهیم و خانوادهاشون)
البته داخل عکس غذاهای اصلی نیستن. چون قبل از اومدن مهمان ها عکسهامو گرفتم.
یه روز دیدم این شکلی نشسته . اول عکسمو گرفتم
بعد بهش گفتم چی شده گلم؟
با این قیافه که درست کرد گفت:
بادبادک خوشلم پوتید (بادبادک خوشکلم پوکید)
به جا ماند از بادبادک های تولدش.
فربون اون لب و لوچه ی آویزونت دوباره برات میگیرم عششششششششششقققمممم
میگه مامان بیا به بابا هم میگه بیا بعد هردومونو بغل میکنه و میگه دوتاتونو دوست دارم و از ته دل بوس میکنه.
پنج شنبه 27 / 4 / 1392 ساعت١٣ : ٩ صبح