دخملی 30 ماهه شد
سلام. ایشالله خوب و سلامت باشید.
واییییییییی که هفته ی گذشته چه روزایی داشتیم...... اینقد کار سرمون ریخته بود که اصلا متوجه نمیشدیم کی شب میشد و کی روز....
خدا رو شکر که همه چیز به خوبی گذشت و تموم شد....
حالا به ترتیب از اون هفته شروع میکنم تا قاطی نکنم.و خبر ها رو یکی یکی مینویسم
روز چهارشنبه که تولد حضرت فاطمه و روز مادر بود، دایی ابراهیم هم عقد کردن.(دیگه بماند که چه بلاهایی سر این آبجی بیچاره ی داماد که بنده باشم اومد)
از صبح چهار شنبه بارون نم نم شروع شد و هوا حسابی به زمستون برگشت. خیلی خنک با باد ملایم و بارونی. موقعی که رفتیم محضر خیلی خوب و عالی بود. ادم کلی حس خوب پیدا میکرد همراه با انژی های مثبت فراوانایشالله مبارکشون باشه و ایشالله همه ی جوون ها خوشبخت بشن.
خلاصه دایی عقد کردن و رفتن دنبال باقی کارها چون قرار بود همون شب جشن عقد برگزار بشه. بنده و بابایی هم راننده ی دایی خان
از محضر به آرایشگاه و گل فروشی و از ارایشگاه به اتلیه و از اتلیه به محل جشن و بعد هم شیرینی فروشی و عکاسی و ...........
دیگه تصور کنید که با چه حال و روزی در مراسم حاضر شدم.
باز هم خدا رو شکر که همه چیز به خوبی گذشت.
و اما فردا یعنی سه شنبه 17 / 2 / 1392
مصادف است با 30 ماهگی دختر قشنگم... عروسکم.... عزیز دلم.... پریسا جونم....
پریسای عزیزم 30 ماه است که پاهای زیبایت را به روی چشمان ما گذاشتی و چراغ خانه ی ما شدی......
عزیزم ....سـرم درد مـیـکـنـد بـرای عـاشـقـی . . .بـا طـعـم ِ تـ ـو
تمــام شعــرهــای عــاشقــانــه جهــان
شبیــه تــوانــد!
تــو امــا،
پشــت استعــاره ای ایستــاده ای
کــه بــه ذهــن هیــچ شــاعــری
نخــواهــد رسیــد . . .
و جمعه... 20 / 2/ 1392
تولد عشقم.... حسین عزیزم.... بابایی مهربون
حسین جان تولدت مبارک عزیزم.
تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدن توست، به دنبال کوچک ترین فرصت بودم تا بزرگترین تبریک را نثار قلب مهربانت کنم...
ورق خوردن برگ سبز دیگری از زندگی ات را تبریک میگویم!
تولد زیبایت آذین زندگی ام باد...
ایشالله تا جمعه برای پریسا خانم و بابایی یه کیک درست میکنم. کادوش هم اماده شده
بنابراین عکس ها تا پست بعدی.....
و یه کوچولو هم از پریسا خانم...
3 تا بستنی گرفتیم. بابا و پریسا خوردن. من بعد از کارام اومدم که بخورم. پریسا کمی باهام قهر بود (یادم نیست به خاطر چی ) و باهام حرف نمیزد. تا بستنی رو دید دستم اومد نشست رو پاهام و گفت :مامان؟ منو دوست داری؟ تو عشق منی .. بستنی بهم بده...
داشت با گریه میگفت : آخ دستم درد گرفت....
بابایی بهش گفت: آخی دخترم دستش چی شده؟
ی هو ساکت شد و گفت: نگو دخترم . من دختر مامانم هستم.
و این هم پریسا به روایت تصویر.....
خب این که مشخصه چیه.. یه جفت دستکش آشپز خونه..
اما این دستکش ها کجا هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و این هم چکمه ی جدید پریسا خانم!!!!!
و یک عدد دخملی خوشمل و نازززززززززززززززززز
دوشنبه 16 / 2 / 1392 ساعت 40 : 6 عصر