خاطره 1
حدودا" 39 روز تا تولد2سالگی فرشته کوچولوی من باقی مونده.
در این مدت میخوام یه سری از خاطراتش رو که در دفتر مجازیش ننوشتم تا اونجا که یادم میاد براش ثبت کنم.
چون این وبلاگ از تقریبیا" 6 ماهگی پریساجون خاطره داره....
تلاش....
پریسای عزیزم من و بابایی خیلی برای اومدن تو انتظار کشیدیم. از زمانی که تصمیم گرفتیم با هم زندگیمونو شروع کنیم تا اومدن شما حدود 10 سال طول کشید.
سال های اول زیاد برامون سخت نبود چون مشغول رفع و رجوع کردن مشکلات اولیه ی زندگیمون بودیم.بابایی دانشجو بود و من هم شاغل. و کمبود شما رو کمتر حس میکردیم.
چند سالی گذشت و از مشکلاتمون کم شدو کم کم دل تنگیمون شروع شد . برای حضور یه نی نی کوچولو که بتونه به خونمون گرما ببخشه.
ولی درگیری کاری و مشغول بودنمون ، نمیذاشت زیاد به این مساله فکر کنیم. ولی گاهی اطرافیان که واقعا" دلسوزن و به فکرمون بودن گاهی بهمون تلنگر میزدن که باید به فکر باشید ....
بعد از اینکه مشکل خونه دار شودنمون حل شد دیگه به طور جدی به فکر حل کردن این مساله افتادییم .
و تازه فهمیدیم چه راه سختی پیش رو داریم.
حدود 5 سال رفت و آمد پیش کلی دکتر از اهواز تا یزد و تهران و کلی معالجه ولی همه بی فایده بودن.
داشتیم کم کم نا امید میشدیم. تا اینکه یه دوست بهمون پیشنهاد داد که به اصفهان بریم. و در اونجا کار درمان رو ادامه بدیم.
و خدا را هزززززززززززاران بار شکر میکنم که این کار رو کردم و بعد از اینکه از اصفهان برگشتیم به اون چیزی که میخواستم و آرزوم بود رسیدم.
گاهی مشکلات را خدا یه جوری حل میکنه که اصلا " به فکرمون هم نمیرسه که راه درست اینه....
اولین دیدار با مامان و بابا
.......من و بابایی کنار هم نشسته بودیم.صدای قلبمو واضح میشنیدم. بابایی رو نمیدونم ولی حس کردم اون هم خیلی مشتاقه تا فرشته کوچولوشو ببینه.....
در باز شد و پرستار اومد داخل اتاق . یه چیزی تو بغلش بود. هوا تازه داشت خنک میشد برای همین حسابی پوشونده بودش. گذاشتش تو بغلم. اول باورم نمیشد که این کوچولوی ناز اومده تو بغلم. اطرافیان با دقت تمام حرکاتم رو زیر نظر داشتن....
لبه ی پتوی صورتی رنگشو کنار زدم و صورت ماهشو دیدم.......خدایا...........یعنی این فرشته کوچولو ماله منه.......خدایا شکرت.........خدایا ممنونم که منو به ارزوم رسوندی......
کوچولوی من چه ناز خوابیده بود...... چقدر سبک .....چقدر ناز............
وزن زمان تولد : 750/2
قد : 49
نمیتونستم ازش چشم بردارم. سرتا پاشو نگاه میکردم دلم میخواست همون وقت پاشم برم و با خودم ببرمش و یه جا تنها بشینم و هرچی که دلم میخواد بوسش کنم ...
یک دفعه یادم اومد بابایی هم کنارم نشسته . نگاهش کردم و دیدم که با چه حسرتی داره نگاهش میکنه . دلم سوخت و ناراحت شدم که فقط به فکر خودم بودم.
به بابایی گفتم ببین چقد ر خوشکله. بابایی گفت اره خیلی نازه.
گفتم میخوای بغلش کنی گفت نه. میترسم از دستم بیفته!!!!
اول کمی ناراحت شدم. کمی دلم گرفت. حتی تا فردای اون روز هم بابایی بغلش نکرد. ولی خب بعدش تلافی درآورد.واقعا راست میگفت از بچه ی کوچولو و از این که گرفتنش سخته واقعا" میترسید......
...............................
در راه برگشت به خونه ،مامان جون گفت باید به منزلشون بریم و یه مدت اونجا باشیم.
در رو که باز کردن از دیدن صحنه ی روبروم جا خوردم.
همه ی اعضای خانواده اونجا بودن. خاله و بچه ها 2 تا زن دایی. عمه . زن عمو. و حتی یکی دوتا از همسایه ها.....
چه سر و صدایی به راه انداختن...البته دیگه کسی من رو که نمیدید. همه رفته بودن سراغ فرشته کوچولو و برای گرفتنش تلاش میکردن.......
روز بسیار زیبا و به یاد ماندنی بود. تمام لحظاتش در ذهنم تا ابد به یادگار میمونه..
متاسفانه از اون لحظات زیبا هیچ عکسی ندارم............
این از اولین عکسهاییه که از فرشته ی نازم گرفتم. قربونش برم که چه ناز میخوابه..
تولد نیایش جون
5/ 7 / 91 تولد نیایش جون بوده
نیایش عزیزم تولدت مبارک باشه . ایشالله 120 ساله بشی.
زهره جون ببخش که دیر تبریک گفتم. متاسفانه چند روز نتم مشکل داشت.
١١ / ٧ / ١٣٩١