فصل 40 : یک سفر پر از خاطره 1
سلام ما برگشتیم
امیدوارم حال همه ی دوستان عزیزم و نی نی های خوشکلشون خوب باشه. ما هم خوبیم و با کلی خبرو عکس های خوشکل از پریسا خانم برگشتیم.
جای همه ی دوستان خالی بود. زیارت بسیار عالی بود. نایب الزیاره همه بودم و برای همه دعا کردم.
در این چند روز حدود 10 روز دل من و پریسا جون حسسسابی برای بابایی تنگ شد. بابایی روزی چند بار زنگ میزد و باهامون صحبت میکرد . پریسا خانم هم تا میتونست دل بری میکرد....
وقتی رسیدیم پرید تو بغل بابایی و تا تونست برای باباش ناز کرد. تازه! روز اول نذاشت باباش بره سر کار!
میبینبد دخترا چه حرفشون خریدار داره!!!!!!
خوب برم سر اصل مطلب و از شروع سفر براتون بگم و در دفتر دخترم ثبت کنم که سفر امسال به مشهد چقد خوش گذشت.
وقتی مامان جون و یاسمن رفتن مشهد من هم خیلی دلم خواست که برم. و و قتی قرار شد عمه بهاره هم بره دیگه ما هم دست به کار شدیم و اول به امید خدا و بعد هم به امید این که اونجا کمک برای پریسا دارم ، ما هم راه افتادیم.و چمدون ها رو در تنها چند ساعت و به سرعت نور بستیم. البته با کمک پریسا خانم:
و روز شنبه ساعت 4 بعد از ظهر رفتیم دنبال عمه و بعد هم فرودگاه:
در فرودگاره بودیم که یه اتفاق جالب افتاد. البته در آخرین لحظات قبل از پرداز.
و اون دیدن یکی از دوستای وبلاگی بود به اسم محمد جواد گل . البته مامان و بابای محمد جواد ،پریسا رو شناختن. وگرنه من اینقد دستپاچه بودم که ......
ولی متاسفانه فرصت زیادی نداشتیم و اونها با پرواز چند دقیقه قبل از ما رفتن مشهد.
این هم ادرس وب محمد جواد گل. زیارت قبول عزیز دلم.
http://mohamadjavadegol.niniweblog.com/
و ما هم بعد از نیم ساعت تاخیر بالاخره رفتیم و سوار هواپیما شدیم.
و این هم یه عکس قاچاقی از محوطه باند فرودگاه
وبعد هم سوار هواپیما شدیم و پریسا خانم خیلی ریلکس نشست و هواپیما بلند شد.
بعد از نیم ساعت هم خواب رفت و وقتی هواپیما در فرودگاه مشهد نشست ،خانمی بیدار شد.
و........
دیدار با مامان زینب طلا و زینب خوشکل. دیدار با مامان نیایش عزیز و دختر مهربونش .........
برای اینکه صفحه سنگین نشه برای ادامه جریانات بفرمایید ادامه مطلب.ممنون که همراهمون هستید.
١٦ / ٦ / ١٣٩١
این جا محوطه ی جاییه که این مدت ساکن بودیم. جای بسیار زیبا و ساکت و آرام و البته هوای عالی.
ای کاش میشد خیلی بیشتر میموندیم.....
دومین اتفاق خوب و خاطره بسیار قشنگ ما زمانی به وقوع پیوست که روز یکشنبه یه اس ام اس به دستم رسید(من یک ساعت دیگه حرم هستم ) کلی خوشحال شدم. من هم سریع با پریسا و عمه بهاره و یاسمن به سمت حرم راه افتادیم تا دوست عزیز و دختر نازشون رو ملاقات کنیم.
http://www.nanaz88.blogfa.com/
از دور دیدمش . کنار ابخوری صحن جامع رضوی ایستاده بود . زینب کوچولو هم بغلش بود. وای خداااااا اصلا فکرشم نمیکردم مامان زینب که این همه قشنگ خاطرات زنب طلا رو مینویسه این شکلی باشن . چقد مهربون . چقد زود صمیمی شدن.
دخمل نازشو بگو که چه راحت اومد بغلم. خدا این دخملی چقد کوچولو و ظریفه .الان خییییییییییلی دلم براشون تنگ شد...
بعد از دیده بوسی و معرفی همراهان ، با هم رفتیم یکی از رواق ها تا کمی بشینیم و صحبت کنیم.
دست مامان زینب گل درد نکنه که یه هدیه خوشکل هم برای پریسا اوردن. من که شرمنده شدم که نتونستم در اون زمان کم چیزی تهیه کنم و دست خالی رفتم.
در ضمن، مامان زینب همزمان با ما ، با یه دوست دیگه هم قرار گذاشته بودن (یاسمن خواهر محمد امین ) که ایشون هم با مامان مهربونش اومده بودن و از دیدار و اشنایی با ایشون هم خیلی خوشحال شدم.
بچه ها با اسباب بازی های هدیه از طرف مامان زینب سرگرم بودن و ما هم مشغول گفتگو.
چه لحظات زیبایی بود و چه زود گذشت....
و سومین اتفاق و خاطره ی بسسسسسیار زیبا در این سفر در روز سه شنبه به وقوع پیوست.
وقتی که با دوست عزیزم مامان نیایش قرار گذاشتیم. و خیلی هم شرمنده شدم که از شهرشون تا مشهد که حدود 1 ساعت فاصله داشت، زحمت کشیدن و به مشهد اومدن. و بالاخره بعد از ظهر ساعت 7 باز هم در صحن جامع رضوی همدیگه رو ملاقات کردیم
زهره جان ،خیلی خوشحال شدم که شما و نیایش عزیزم رو دیدم و از نزدیک باهاتون صحبت کردم.
ارزو دارم که باز زیارت امام رضا قسمتم بشه و باز بتونم بیام و شما رو ببینم.
نیایش کوچولو بغل باباشون خواب بودن. همین که بیدار شد و متوجه شد در صحن امام رضا است ، سریع چادر کوچولوشو از مامان زهره خواست و تا اخرین لحظه چادر رو از سرش بر نداشت.
قربون دختر گلم با اون چادر زدنش.
بچه ها از اولین لحظه ی دیدار مثل اینکه سالهاست همدیگه رو میشناسن دست به دست هم دادن و راه افتادن.
با هم به یکی از رواق ها رفتیم و تا بعد از نماز اون جا نشستیم. و بچه ها کلی با هم بازی کردن.
ای کاش فاصله ها نبود...... بچه ها چه همبازی های خوبی برای هم میشدم.....
کلی هم با هم کارتون نگاه کردن
و باز هم بازی.......
لحظات زبیا و دوست داشتنی خیلی زود میگذره. ای کاش میشد لحظاتی رو که دوست داریم نگه داریم تا هیچ وقت تمام نشن.
بالاخره زمان گذشت و ما هم مجبور شدیم از هم جدا بشیم. ولی این دیدار و خاطره ی زیباش هیچ وقت از یادمون نمیره....
روز 4 شنبه هم قرار بود به نیشابور بریم و در اونجا الناز جون (نایسل ) رو ببینیم که به دلیل سرما خوردن پریسا دیگه نرفتیم.
و دیگه اینکه قرار بور سارا جون (مامان علی خوشتیپ ) که به مشهد رفته بودن ببینیم که باز هم قسمت نشد.....
این هم پری خانم در صحن جامع رضوی
مطالب خیلی زیاد هستن و عکس ها هم......
برای اینکه دوستان گلم خسته نشن و همچنین پریسا خانم که الان بیدار شدن و دیگه اجازه تایپ کردن بهم نمیدن، بقیه را میذارم برای پست بعدی.
ممنون که تحمل کردید. و تشریف آوردید.