پریساپریسا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

تقدیم به پریسای عزیز

با دیدن روی ماهت روزم ساخته میشه....

خدا رو شکر....

سلام این هفته  ی گذشته به من که خیلی سخت گذشت... دلیلش رو هم در پست قبل نوشته بودم....   بله.. بیماری پریسا .... که این بار واقعا طولانی و خسته کننده شده بود. از روز چهارشنبه ی اون هفته شروع شد و از روز 5 شنبه به مدت 3 شب تب داشت.... البته صبح که میشد تبش قطع میشد . همراه با بابایی میبردیمش خونه ی مامان جون و خودمون میرفتیم سر کار .... ظهر که برمیگشتیم دم در منتظرمون بود و کلی از مامان و بابا استقبال میکرد.  و بعد از خوردن نهار به خونه ی خودمون میرفتیم. از همون روز اول بیمار شدنش هم قبول کرده بود که این هفته خونه ی مامان جون بمونه و مهد نیاد ولی روزای اخر دیگه کم طاقت شده بود. روز سه شنبه ...
25 مهر 1392

روز کودک .... 35 مین ماهگرد ...

  سلام.  ایشالله که همه ی دوستان خوب و خوش و سلامت باشن..... اول باید از تمام دوستای گلم تشکر کنم که با نبودم و سر نزدنم باز به خونه ی ما سر میزنن و با کامنت های پر از مهرشون خوشحالم میکنن. کامنت های 2 تا پست قبل رو ایشالله در اولین فرصت جواب میدم و به خونه ی تک تکتون سر میزنم.   متاسفانه یا خوشبختانه.... دیگه اینقد سرم شلوغ شده و وقت آزادم کم ، که دیگه فرصتی برای اینجا باقی نمونده.... از روز 3 شنبه که روز جهانی کودک بود میخواستم پست بذارم ولی..... پس قبل از هر حرفی اول روز جهانی کودک رو با تاخیر به پریسا جونم و به همه ی بچه های ناز و خوشکل و مخصوصا تمام نی نی های دوست جونیهامون تبریک ...
19 مهر 1392

پریسا خانم مهد کودکی میشود

سسسسسسسسسلام   مهر ماه امسال برای ما یه جورایی متفاوت شد . البته به غیر از هفته ی اولش. چون اتفاق خوبی که افتاد از هفته ی دوم  مهر شروع شد. و اون اتفاق مهم این بود که پریسا خانم مهد کودکی شد......   پریسا خانم و خوشحالی برای مهدکودکی شدنش...   این چند روز با چنان ذوق وصف ناشدنی صبح ها از خواب بیدار میشه و با ما یعنی مامان و بابا از خونه بیرون میاد که قابل توصیف نیست... ولی ظهر که برمیگردیم خونه.....  یعنی همین مدلی بغلم خوابه...   و پریسا در روز اول مهد....     لازم به ذکره که پریسا و مامانش هر دو با هم مهد کودکی شدن...   بله....
7 مهر 1392

بوی مهر

   سلام امروز یه سلام جدا گونه هم به دوستای فرهنگی و دانشجوها و دانش آموزا دارم... ایشالله سال خوبی رو شروع کرده باشن. این روزا حال و هوای شهر حسابی تغییر کرده... البته ما که تا 1 ماه دیگه هنوز برامون تابستونه ..ولی از کنار مغازه های لوازم تحریر که رد میشم یاد کلی خاطرات گذشته میفتم... هم خاطرات خوب و هم بد... یادش بخیر روزهایی که بیسواد بودیم و کم کم با سواد شدیم یادش بخیر اون همه کتاب و دفتر و مداد و پاک کن و...... که با چه ذوقی میخریدیم و استفاده میکردیم. الان هم گاهی یه کتاب نو که میفته دستم اول ورق میزنم و میگیرمش نزدیک بینیم تا بوی اون روزا رو حس کنم... یه بوی خاص که فقط مخصوص کلاس...
1 مهر 1392
1